خانه ی بالای تپه   2012-04-05 14:14:20

سال ها در خانه ای بالای تپه ای در اشتاینن بروک (پل سنگی) از توابع برگیش گلاد باخ (منطقه ی کوهستانی) اطراف کلن زندگی می کردیم. بچه های مان را من و کامی آنجا بزرگ کردیم. جای قشنگ و محله ی آرامی بود به قول شوهر خواهرم که از ایران برای دیدن ما آمده بود: طبیعت و تمدن با هم در یک جا جمع شده بود. مدرسه ی بچه ها از هیاهو و ناامنی مدارس شهرهای بزرگ به دور بود و از طرفی اتوبان شماره چهار که ما را به کلن و محل کارمان نزدیک می کرد در سه کیلومتری خیابان ما بود. روزهای زیبایی آن جا داشتیم. صبح ها با آواز پرنده ها و حتی بلبل که نر و ماده شان به هم جواب می دادند از خواب بیدار می شدیم و از ماه آپریل تا اواخر سپتامبر صدای قورباغه ها هم آدم را به رویای رمان های قشنگ تابستانی دوران بلوغ می برد. خانه بزرگ بود و کار زیاد داشت، مخصوصن باغ که مرتب حرس و چمن زنی و گل کاری می خواست و اطراف برکه که هر دوسه سال یک بار که به جنگلی تبدیل می شد با قیچی بزرگ باغبانی کامی به ویرانه ای تبدیل می شد که چند هفته ی بعد دوباره می روییدند و از رو نمی رفتند. بخاطر دارم که حتی لابلای سنگ فرش جلوی ایوان هم علف هرز و گاهی گل زرد قاصدک که محلی ها به آن (زبان شیر) می گفتند می رویید و ما با تمام قدرت مان با آن می جنگیدیم و برای از بین بردن شان از بیلچه گرفته تا ریختن اسید وسوزاندن به وسیله ی گاز هم استفاده می کردیم... خوب البته فیس بوک هنوز نبود و از باهار به بعد وقتی از سر کار برمی گشتیم ساعت ها وقت داشتیم تا تاریکی شب.البته بعدها من با این ستیز با طبیعت مخالفت می کردم وکلی هم مورد نکوهش همسایه ها قرار می گرفتم که زیاد هم مهم نبود برایم.و یکی دیگر از سرخودی های من هم این بود که طنابی از این سوی باغ به آن سو بسته بودم به درخت ها و رخت های شسته را بر آن می آویختم تا خشک شوند و از آن جایی که آلمانی ها رخت های شسته را در زیرزمین ها پنهان می کنند یا پشت حیاط جایی دور از چشم روی عنکبوتی های چهار گوش خشک می کنند از من دل خور هم می شدند که منظره ی جلوی چشمشان را آلوده ام ولی این بند رخت خاطراتی از حیاط خانه ی کودکی هایم را زنده می کرد بخصوص وقتی ملافه ها را می شستم. عکسی هم از آن دارم که بعد در عکاس خانه خواهم گذاشت.
از روی تراس منظره ی تپه های اطراف با آن سبزی سرشار و جنگل کاج که در هر فصلی رنگ جادویی خودش را داشت عاشقانه زیبا بود، باهار سبز و صورتی و زرد با درختان پر شکوفه ی گیلاس و گردوی همسایه ی دست راستی و یاس زرد و اقاقیای بنفش باغ خودمان و شکوفه های سفید و بنفش فلیدای کوتاه قد همسایه سمت چپی و از آن جا که می نگریستی دور دور شکوفه های رنگ و وارنک و ماگنولیا های صورتی و سرخابی خانه های پایین تپه که به جز درخت ها و سقف قرمز آجری رنگشان چیزی از آن ها نمایان نبود و تابستان رسیدن انگورهای قد کشیده و بالا رفته از نرده های تراس و لانه ی زنبوری که زمزمه ی زنبورهای عسلشان وز و وز کنان باز هم می بردت به رمان های عاشقانه بالزاک و (کومبره) در جستجوی مارسل پروست و آفتاب گرم و پهن شده روی سکوت پرواز سنجاقک های رنگی روی برکه و چرت نیم روزی قور باغه های چاق و تنبل آبستن و پاییز نارنجی جنگل که جای جای آن با لکه های زرد و ارغوانی و قهوه ای نقاشی شده بود انگار و با آسمان ابرهای پرباران و انتظار رعد وبرق و هوس پختن کدو حلوایی و آش آلو. و زمستان هایش با سفید پوش شدن تپه ها وجنگل روبرو و آتش گرم بخاری دیواری و نشستن روی صندلی کنار آتش و عاشق حسینای سال بلوا شدن و چرت زدن با صدای سوختن چوب پس از خستگی کار روزانه و خواباندن بچه ها. زمستان بارش آهسته ی برف و سکوت طبیعت و علم کردن کرسی کوچکی روبروی پنجره ی تراس و یاد شعر فروغ افتادن... به رویا رفتن...به رویا رفتن...

ادامه دارد..


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات